دستگاه بخور جلوی صورتم است، بخارش مستقیم مى نشیند
روى گونه هایم.
مى خواهم بخوابم که افکار هجوم مى آوردند به درگاه ذهنم.
فردا بعد از پنج روز به کار برمى گردم، که کار به من شاید. هنوز توان ندارم ولى اجبار زندگى قوى تر است.
به بیست و دوم بهمن فکر مى کنم، به چهار دهه ى گذشته، به این که از مادر پرسیدم از انقلابى که کردید راضى هستید؟ و مادر مردد مى شود در جواب و من خوشحال که آن سال ها در عدم لابد چه سرخوش تاب مى خوردم.
با خیال کابوس چندشب پیش که هنوز با من است سعى مى کنم بخوابم اما، تصویر جنازه ى کفنپوش شده ام روى شانه هاى "من" هنوز در ذهنم قدم مى زند و خش خش پاهایش را ممتد مى کشد و .
به تویى که فکر مى کنم خدا براى من خلق نکرد.
به آغوش گرمى که مرا از آشفتگى هاى نیمه شب رهایى بخشد، که چرا مردهاى زندگى ام همگى زخمى زدند و به خیال من در جهنم دنیا غرق شدند.
باید با هم حرف بزنیم خدا، سرت خلوت مى شود؟
براى اولین بار در مترو وقتی راننده ى قطار سرعت را بالا و پایین برد، از پشت نقش زمین شدم. یکی از میان جمع کمک کرد تا سرپا شوم. هدفون در گوشم مى خواند"بوى عطر پیرهنت.".
به صورت زن خیره شدم،نمى شنیدم چه مى گفت. لبخند زدم. درد بدی در کمر پیچید.
چرا دلم گرفت؟؟
هنوز مى توانم بخندم وقتى مرا دهه هفتادى مجردى می بینند که قابلیت معرفى به آقایى براى ازدواج را دارم!
هنوز مى توانم بخندم وقتى اندکى پس از طلوع خورشید در میان میدانى، در میان خیابانى، در انبوه جمعیت رهگذر مى ایستم و بازى بچه گربه اى با مادر خویش را تماشا مى کنم.
هنوز مى توانم بخندم وقتى خدمه ى میانسال اداره سر انتخاب شیرینى از جعبه ى تعارفى اش، سربه سرم مى گذارد.
اما،
خاطرات رنجورکوتاه مدت حضورش همچنان دردى عمیق در سینه ام به جاى گذاشته که تمامى خنده هایم را به نسیمى زودگذر مبدل ساخته است.
کابوس نحس!
انگشت کوچک دنیاى ناعادلانه من!
کبودترین بوسه هاى دردآور!
ناموزون ترین اشعار شبانه!
سردترین نگاه چنبره زده بر اندامم.
خوشا نبودنت.
*حسین غیاثى
گاهى براى نگفتن حرف اصلى، مدام این شاخه آن شاخه مى پرى، از روى جملات پل مى زنى، به انواع و اقسام کلمات بیربط آویزان مى شوى و در آخر با حرفى سرتاپا لجن فاتحه ى دیدار با مهربان ترین چشمانى که دیده اى را فریاد مى زنى.
پ. برایم "الرحمن" بخوان.
وقتى زنى را ناراحت و عصبى مى کنید ولى او فریاد نمى زند، آرام آرام نگاه تان مى کند و سکوت تنها حرفى است که اطراف او چنبره زده، در باورش چیزى براى جنگیدن باقى نمانده است. شاید ارزش شما حتى از تابلوى نقاشى روى دیوار کمتر باشد و این جاى قصه باید گفت: الفاتحه.
سکوت، خود سخنرانى بسیطى است مملو از واژگانى تلخ که زبان را مى گزند و هرگز راهى براى گذر پیدا نمى کنند. زمانه ى بدى است و این خلأ، رفته رفته آدمى را بسان گنجشکان زبان بریده، به دل دل زدنى همیشگى مبتلا مى سازد.
دنیا هم، به آدم هایى که تنها نگاه مى کنند، محتاج است.
دو تیله ى سیاه در چشمانش بود.
مى گفت از زاهدان آمده اما اهل زابل است.
مى گفت شهر که خشک شد، آب که تمام شد، گرد و خاک ها آمدند و من نفس کشیدن برایم سخت شد، به ناچار به زاهدان رفتیم براى زندگى.
مى گفت، آب که بود همه چیز خوب بود، خوش و خرم همه کنار هم بودیم اما حالا.
براى مشکلات استخوان و گردن درد آمده بود تهران. مى ترسید در تابوت سفید نفسش دیگر بالا نیاید. آمدم برایش توضیح دهم که جاى نگرانى نیست که گفت، "آسم دارم، جاى بسته نفسم مى گیرد."
پرسید ازدواج کرده اى؟
گفتم، نه.
خندید؛ "ازدواج نکن، غم هایت زیاد مى شود."
خندیدم.
گان را که پوشیدم، نگاهى کرد و گفت، ماشالا ماشالا. ریسه رفتم.
گفت بیا با هم برویم زاهدان، مهمان من باش.
چقدر دلم خواست دست این زن رنجور را بگیرم و مهمانش شوم.
خسته از درد، خسته از جارویى که به زحمت کشیده ام روى تخت به عادت تازه ام ، به قطر، خودم را رها کرده ام.
چشمانم را مى بندم و اندکى لب هایم را از هم دور نگه مى دارم. انگار که بخواهم نسیم خنک ظهرگاه کولر را ببلعم.
سردرد اشک هایم را روان مى کند. به کابوس عجیبى که چند شب پیش دیده بودم فکر مى کنم.
اسبى افتاده کنار دیوارى . اسبى که تمامى پوستش کنده شده بود و ماهیچه هایش مثل عکس کتاب هاى بدن شناسى خودنمایى مى کرد.
نزدیک تر مى شوم. زین به صورت عجیبى روى پوزه اش مانده بود و حتى قطره اى خون دیده نمى شد.
موبایلم را برداشته و عکسى انداختم.
در کمال خونسردى از آنجا دور شدم و از خواب پریدم.
حس نفرتى عجیب از خودم شعله ور شد.
پ١.همدیگر را قضاوت نکنیم.
پ٢.به هم تهمت ناروا نزنیم.
پ٣.خدا شاهد است.
دوازده سال بلکم سیزده سال داشتم.
باید ترکت مى کردم.
محله ى غربیه.
جایى میان سنّى مذهبانى که در همان نزدیکىِ من مسجدى داشتند به نام خلیفه ى چهارمشان، به نام تنها مردى که کمى مى شناسمش. " على ابن ابیطالب".
جایى میان مسیحیان و کلیسایى که نامش در ذهن من خانه نکرده است.
باید خیابان "سلام سلیم"،کناره ى پل "کولا" را با چشمانى تب دار، ترک مى کردم.
باید "حارة حریک" در ضاحیه ى شلوغ را ترک مى کردم و همیشه این سوال در اندیشه ى کودکانه ام جا مى ماند که چرا همیشه آنکه ادعاى مسلمانى بیشترى دارد در محله اى کثیف تر و در خانه هایى نازیباتر زندگى مى کند.
تنها، تصویرى از خیابان روشه، خیابان بعرحسن که مرا به قشنگى هاى مدیترانه مى رساندند در ذهنم باقى مى گذاشتم و چمدان به دست بر مى گشتم.
بیروت طناز
بیروت عشوه گر
بیروتِ ن زیبا
من، اولین نوجوان دلباخته ام را با تمسخرى کودکانه در تو رها کردم.
من بوى مدهوش کننده ى زعترهاى دوره گرد را در تو رها کردم.
من غروب زیبا بر بالاى صخره ى عشاق را در تو رها کردم.
اما هنوز بعد سال ها رهایم نکرده اى.
دلم برایت تنگ است.
تا دیروز مى آمد سرکار بدون اینکه مادر باشد.
امروز با نوزادی پنج ماهه آمد. نارگل که به لطافت گل بود.
آمده بود که از رئیس بخواهد مثل تمام مادران به او مرخصى زایمان بدهند. با سه ماه موافقت شد.
بعد از انتظارى دو ساله در لیست مادرشدن، شیرخوارگاه به او دخترى داده بود که در شناسنامه اش مهر "فرزند خوانده" مى خورد.
روى نیمکتى روبروى طلافروشى ها به انتظار نشسته بودم که مرد سلانه سلانه آمد و کنار پیاده رو آرام گرفت.
کیسه هاى همراهش با چند کتاب پر شده بودند. سیگارى به لب گذاشت. من با طمأنیننه ترین پک زدن هاى عمرم را شاهد بودم. دست چپ او تکه تکه لک هاى صورتى رنگى داشت، متفاوت و شاید زیبا. انگار به جایى در خلأ خیره مانده بود و براى پلک زدن فکر مى کرد.
دردى عجیب در چهره و تمامى حرکاتش کز کرده بود که سدى در برابر هرگونه قضاوتى مى شد.
کاش مى دانستم چه کتاب هایى به همراه دارد.
به ایستگاه که رسیدم متوجه شدم مچ دست چپم خالی است، دستبند نبود.
همان دستبند فیروزه که سنگهایش به طرز قشنگی برش خورده و کنار هم چیده شده بود. همان دستبندی که لابهلای فیروزههای قشنگش نقره کاری بود، حدیدهای کوچکی به شکل گل.
همان که بعد از جدایی برایم سوغات نمیدانم کجا گرفته و فرستاده و انگار تازه سلیقهی من دستش آمده بود.
گم شد، گمش کردم، به همین راحتی.
قطار به ایستگاه رسید.
سوار شدم و رو به در شیشهای تمام مسیر را گریستم.
پ.هوا، هوای اردیبهشت نیست.
به اندازهی ساعتی رفته بودم پیششان برای شام.
موقع خداحافظی بابا پرسیدند همراهت بیایم؟
گفتم که با ماشین آمدهام، که نیازی نیست.
آمدند جلو، مرا در آغوش کشیدند، بیشتر از یک خداحافظی ساده به درازا کشید این آغوش.
در گوشم گفتند خدا حفظت کند.
ترسیدم شاید.
نکند بابا خواب دیدهاند باز و خوابهای بابا هیچ وقت بیدلیل نبود.
من قرار است بمیرم؟
اگر بیشتر در آستانه در میماندم بغضم رها میشد و نمیدانم چرا.
دلم برای پدری سوخت که شاهد رفتن فرزندش باشد،شاهد مرگ او.
دو هفته از حضور اورژانسی من در بیمارستان نزدیک محلِ کار میگذرد،
دو هفته از نوارقلب، از اِکو، از ویلچرگردی در بیمارستان.
قلبم آرامتر میزند ولی شور، دست از دلم برنمیدارد.
پ.دکترِ روان، نگاهی خریدارانه میاندازد و میگوید،
وزن کم کردهای!
چشمانم را میبندم تا بالا نیاورم.
هرچه بیشتردچارکبرسن میشوم،شرایط سختتریدرجامعه حاکم شده
ومن دلسردتراز قبل.
این روزها مدام این فکردرذهنم میپیچد که اگردرکشوریغیرازایران
به دنیا میآمدم،
اگرازبدو تولد،
مسلمان شناسنامهای نبودم،
یا لااقل حاکمیتی برکشورحکفرما نبود که چنین چهرهی زشتی برای اسلام بسازد،
ممکن بود به خدا نزدیکتر باشم.
نمیدانم، شاید این حرفها به نوعی توجیه قصوردر بندگیام باشد اما،
اینروزها انگار کسی به دلم مدام چنگ میزند.
ازاخبار گریزان، از خیابانها گریزانتر شدهام.
نگاه عاشقانهای به قابلمهی کوچک خالی روی پتویم میاندازم و فکر میکنم
چه لحظات کوتاه و لذت بخشی را با قابلمهی سوپ ماست
وکتاب زندگی بهتر” روی تختخواب و در سکوت کامل گذراندم!
گاهی باید ذهن را خالی کرد و فقط
از آن” کمال استفاده را برد که چه اندازه سخت است.
زبانم را روی لبهایم میکشم تا باقی مانده طعم سوپ را ببلعم.
پس از هبوط آدم،
حوّا
به قساوتی خفته در دل،
به سنگینی نگاهی ابدی، پابند شد.
حوّا
آن غزل پیچیدهی آفرینش،
در زمهریر سکوتی تا ابدیتِ دنیا،
به چارپارهای تشنه از نوشیدن آغوش هو”،
بدل گشت.
و دنیا
این آلودهْ مخلوق
چه میدانست بیرحمی او تا کجا دامنکشان
پیش خواهد رفت.
پ.کاش بخونی وقتی مینویسم که، هرچی روزا بیشتر میگذره، ازت بیزارتر میشم.
هرچه بیشتردچارکبرسن میشوم، شرایط سختتری درجامعه حاکم شده
و من دلسردتراز قبل.
این روزها مدام این فکردرذهنم میپیچد که اگر درکشوری غیراز ایران
به دنیا میآمدم،
اگراز بدو تولد،
مسلمان شناسنامهای نبودم،
یا لااقل حاکمیتی برکشورحکفرما نبود که چنین چهرهی زشتی برای اسلام بسازد،
ممکن بود به خدا نزدیکتر باشم.
نمیدانم، شاید این حرفها به نوعی توجیه قصوردر بندگیام باشد اما،
اینروزها انگار کسی به دلم مدام چنگ میزند.
ازاخبار گریزان، از خیابانها گریزانتر شدهام.
دو هفته از حضور اورژانسی من در بیمارستان نزدیک محلِ کار میگذرد،
دو هفته از نوارقلب، از اِکو، از ویلچرگردی در بیمارستان.
قلبم آرامتر میزند ولی شور، دست از دلم برنمیدارد.
پ.دکترِ روان، نگاهی خریدارانه میاندازد و میگوید،
وزن کم کردهای!
چشمانم را میبندم تا بالا نیاورم.
به ایستگاه که رسیدم متوجه شدم مچ دست چپم خالی است، دستبند نبود.
همان دستبند فیروزه که سنگهایش به طرز قشنگی برش خورده و کنار هم چیده شده بود. همان دستبندی که لابهلای فیروزههای قشنگش نقره کاری بود، حدیدهای کوچکی به شکل گل.
همان که بعد از جدایی برایم سوغات نمیدانم کجا گرفته و فرستاده و انگار تازه سلیقهی من دستش آمده بود.
گم شد، گمش کردم، به همین راحتی.
قطار به ایستگاه رسید.
سوار شدم و رو به در شیشهای تمام مسیر را گریستم.
پ.هوا، هوای اردیبهشت نیست.
بنزین که قیمتش را کردند سه برابر، یکی دو روز بعد از آن اینترنت را هم قطع کردند،
یعنی چیزهایی که فکر میکردند برایشان خطرناک است و
پایههای حکومتشان را سست میکند،
از دسترس مردم خارج ساختند، مثل شبکههایی که با آنها حالت را میپرسیدم.
امروز سهشنبه بود و الان سه روز بیشتر است که خیلیها مثل من احساس میکنند
جایی گیر افتادهاند مثل شعب ابیطالب.
بانکها آتش گرفت، فریادهایی که زده و خونهایی که ریخته شد.
خیلیها را کشتند،اندکی از خودشان هم در درگیریهااز دنیا رفتند.
و من دلم میخواهد فرار کنم در بارانی که میبارد امشب.
هنوز دردها یادم نرفته است.
هنوز روضهی حضرت زهرا که میشنوم،
یادم میآید به تلخی، که برایم روضه خواندی و
چند روز بعد سیلی تو بر صورتم.
هنوز یادم نرفته است قدرت دستهایت را روزها پس از دیگری.
#نه_به_خشونت_علیه_ن
فارغ از حمام که میشوم، پوستم را آغشته به آبرسان جدیدی که گرفتهام کرده،
دنم معطر به بادی اسپلش شده،
لباس پوشیده و موهایم راخشک میکنم. راضی از رسیدگی به فاطمه بدون اینکه منتظر کسی باشد.
میگویم وقتش رسیده است.
سه پایه را گرد گیری میکنم و میروم سراغ رنگهایی که ده سال است گوشه کمد جا خوش کردهاند.
درهای تیوپها را به سختی باز میکنم و خدا را شاکرم که مارک خوب آنها جواب داده و هیچ کدام خشک نشدهاند.
آن سالها آدم معمولی مثل من میتوانست رنگ روغن وینزور بخرد و نگران قیمتش نباشد،
این سالها شاید باید به رنگی معمولیتری فکرکرد.
قهوه میریزم، محمدرضا لطفی مینوازد و من دست به قلممو میشوم.
فارغ از حمام که میشوم، پوستم را آغشته به آبرسان جدیدی که گرفتهام کرده،
بدنم معطر به بادی اسپلش شده،
لباس پوشیده و موهایم راخشک میکنم. راضی از رسیدگی به فاطمه بدون اینکه منتظر
کسی باشد.
میگویم وقتش رسیده است.
سه پایه را گرد گیری میکنم و میروم سراغ رنگهایی که ده سال است گوشه کمد
جا خوش کردهاند.
درهای تیوپها را به سختی باز میکنم و خدا را شاکرم که مارک خوب آنها جواب داده
و هیچ کدام خشک نشدهاند.
آن سالها آدم معمولی مثل من میتوانست رنگ روغن وینزور بخرد و
نگران قیمتش نباشد،
این سالها شاید باید به رنگی معمولیتری فکرکرد.
قهوه میریزم، محمدرضا لطفی مینوازد و من دست به قلممو میشوم.
وقتی گفت، تو را زنی دیدم که هنرمندیست بسیار سختی کشیده و
دلش میخواهد آینده را خودش بسازد اما خسته است”،
فهمیدم تمام تلاش من برای حفظ چهرهای سرخوش و قوی،
بیهوده بوده است چرا که یک غریبه در اولین دیدار
به عمق خستگی من به راحتی پی برد.
پ۱. خوابیدن زیاد، تماشای فیلم، ساز زدن، نقاشی و
خواندن کتاب از خفگی در روز تعطیل چیزی کم نمیکند.
پ۲. تنهایی به مراتب بهتر از بودن با
مردمانی است که قداست عشق و اعتماد را به لجن میکشند.
اینقدر حال مملکت خراب است که
از من نخواه خوب باشم،
خوبتر از این باشم مگر میشود؟
این سال را نحصی گرفته است و
هی کش میآید و
این زمستان طولانی تمام نمیشود.
راستی تو کجایی وقتی
منِ سیستم ایمنی بدنضعیف هر روز
با استرس گرفتن این ویروس مدرن معلوم الحال
که در گوشی بگویم
انگار با مسافران فلان هواپیمای از ما بهتران،
همانها که میگویند همین مملکت مریض
به دست آنها میچرخد که نه، لنگ میزند،
آمد و نشست به سر و صورت آدمهای.
بگذریم.
بهار دم در نشسته است ولی
بعید بدانم
کسی اصلا منتظرش باشد.
پ.حدود ۲۰نفر تا امروز به دست #کرونا مردند.
یک قسمتی از من درد میکند که نمیتوانم برایش نامی بگذارم،
که بگویم کجاست، که بگویم جنس دردش مانند سردرد است یا دلدرد.
یک قسمتی از من درد دارد که صدایی ندارد، توضیحی ندارد، بیحوصله است و فکر میکنم میخواهد همین طور کنجی داشته باشد برای خودش و کسی او را نشناسد.
درباره این سایت