دو تیله ى سیاه در چشمانش بود.

مى گفت از زاهدان آمده اما اهل زابل است.

مى گفت شهر که خشک شد، آب که تمام شد، گرد و خاک ها آمدند و من نفس کشیدن برایم سخت شد، به ناچار به زاهدان رفتیم براى زندگى.

مى گفت، آب که بود همه چیز خوب بود، خوش و خرم همه کنار هم بودیم اما حالا.  

براى مشکلات استخوان و گردن درد آمده بود تهران. مى ترسید در تابوت سفید نفسش دیگر بالا نیاید. آمدم برایش توضیح دهم که جاى نگرانى نیست که گفت، "آسم دارم، جاى بسته نفسم مى گیرد."

پرسید ازدواج کرده اى؟

گفتم، نه.

خندید؛ "ازدواج نکن، غم هایت زیاد مى شود."

خندیدم.


گان را که پوشیدم، نگاهى کرد و گفت، ماشالا ماشالا. ریسه رفتم.

گفت بیا با هم برویم زاهدان، مهمان من باش.

چقدر دلم خواست دست این زن رنجور را بگیرم و مهمانش شوم.




مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها