دوازده سال بلکم سیزده سال داشتم.
باید ترکت مى کردم.
محله ى غربیه.
جایى میان سنّى مذهبانى که در همان نزدیکىِ من مسجدى داشتند به نام خلیفه ى چهارمشان، به نام تنها مردى که کمى مى شناسمش. " على ابن ابیطالب".
جایى میان مسیحیان و کلیسایى که نامش در ذهن من خانه نکرده است.
باید خیابان "سلام سلیم"،کناره ى پل "کولا" را با چشمانى تب دار، ترک مى کردم.
باید "حارة حریک" در ضاحیه ى شلوغ را ترک مى کردم و همیشه این سوال در اندیشه ى کودکانه ام جا مى ماند که چرا همیشه آنکه ادعاى مسلمانى بیشترى دارد در محله اى کثیف تر و در خانه هایى نازیباتر زندگى مى کند.
تنها، تصویرى از خیابان روشه، خیابان بعرحسن که مرا به قشنگى هاى مدیترانه مى رساندند در ذهنم باقى مى گذاشتم و چمدان به دست بر مى گشتم.
بیروت طناز
بیروت عشوه گر
بیروتِ ن زیبا
من، اولین نوجوان دلباخته ام را با تمسخرى کودکانه در تو رها کردم.
من بوى مدهوش کننده ى زعترهاى دوره گرد را در تو رها کردم.
من غروب زیبا بر بالاى صخره ى عشاق را در تو رها کردم.
اما هنوز بعد سال ها رهایم نکرده اى.
دلم برایت تنگ است.
درباره این سایت